Tuesday, December 19, 2006

يلدا

انگار كه از خوابي طولاني برخاسته ام. يكروز يا يكهفته يا.... نمي دانم. در اين احساس بيداري نگرانم كه در آن خواب خودخواسته بر روح سرگردان من چه گذشت ... و حالا بيداري را جشن مي گيرم با حضوري دور. خواب بود يا رويا ؟ خواب هستم يا رويا مي بينم؟ در انديشه يلداهايي كه گذشتند بي عشق، با عشق، در بهت ، با رويا، بي رويا و..... و يلدا ها را ديگر به هم پيوند نخواهم زد تا سالي را يلدا نبينم
زنداني واژه هاي سربسته! برو
اي شعر ز استعاره ات خسته! برو
در بستر حرفها خمودي آرام
از بستر اين ترانه آهسته برو

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

<$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDateTime$> <$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home