Saturday, September 12, 2009

می آیم

و می روم به آنجا که تکه های گم شده وجودم سال هاست صدایم می کنند

کودکی، ... خاطراتی سربی ... بارانهایی افقی! ... و نگاهی زخمی! ...... رعد ... رگبار ... و بوی باروت! ...... و گلی سرخ ... که بر سینه او می روید! ...... فوج رگبار ... که خون می شوید! ...... غسل باران ... کفنی از کف ... بر شانه امواج روان! ... گریه ام می گیرد ... می ترسم! ...... نکند گریه من سرخی لبهای تو را پاک کند

و می آیم

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

<$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDateTime$> <$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home