Sunday, January 29, 2006

سراب

تشنه و شتابان سوي سرابي كه هر لحظه دورترش مي بينم. خسته از دويدن، غوطه ور در رويايي مواج از عطر تو، خوابي سنگين در آغوشم مي گيرد كه در آن نشان سرابي نيست. همه چيز واقعي است حتي حضور تو كه روزم را با بهتي طولاني رقم خواهد زد كه تازه به خواب رفته ام يا از خواب برخاسته ام؟
چون تشنه لبي كه مي دود سوي سراب
آويختم از خاطره بر ديده نقاب
اي دورتر از هميشه در بيداري
نزديكتر از هميشه بودي در خواب