Wednesday, June 27, 2007
نه گلی بر سر می زد و نه دستها را در موهایش فرو می برد. نه چشمانم اشک آلود بود و نه چشمانش سیاه. اما نگاهی کافی بود برای ذهنی آشفته- و شاید جستجوگر لحظه ها- تا یادگاری سازد برای زمزمه های خاموشش
گلهای بنفشه را به گيسو می زد
دستی چو نسيم صبح، بر مو می زد
در شام سياه چشم اشک آلودم
چشم سيهش چو شمع، سوسو می زد
و اینگونه سپری شدند سالها.....