Wednesday, July 29, 2009
در این روزها که هر روز نامی از قربانیان تبهکاران کودتایی حاکم به گوش می رسد و چشمها در خفا گریان است خواندن خبری بد گریه را آشکار می کند
شبهای شعر کانون شعر و ادب شریف...سالهای ۷۳-۷۴ و ۷۵..جلسات هفتگی شعر...شیطنتهای کودکانه...بحثهایی که گاه به تندی می گرایید...دردسرهای برگزاری شب شعر...جلسات هفتگی اولیه کانون در اتاق محل کارم در پژوهشکده الکترونیک شریف تشکیل می شد. ماههای بعد که مسوولین فوق برنامه دانشگاه از دوستان نزدیک بودند در یکی از اتاقهای دفتر فوق برنامه و یا یکی از کلاسهای درسی تشکیل می شد. شبهای شعر زیادی داشتیم. نوارهای شب شعر را سانسور شده برای آرشیو شدن می فرستادم تا مشکلی برای کسانی که شعر مورد دار می خواندند پیش نیاید. همه نوارها را پیاده کرده ام تا در کتابی منتشر شوند... نوارهای آخرین شب شعرمان را از من گرفت تا گوش کند و گم کرد. هربار که می دیدمش در موردش می پرسیدم. همچنان در ذهنم بود تا این بار که ایران می روم از او بخواهم پیدایش کند... ناگهان چه زود دیر می شود......خبر را در وبلاگ کورش خواندم. فرامرز حجازی دیگر نیست...روانش شاد و روحش پر آرامش
مرداد است و سالروز قربانیان مرداد ۱۳۶۷. به یاد آنها رباعی گفته بودم که در اولین شب شعرمان خواندم و فرامرز بارها در گوشی می گفت : "طناب و سرب و خاکستر" هان که این طور
مادر دل سرد خاک را می بويد
ويرانه گمنام تو را می جويد
هرجا که طناب و سرب و خاکستر ديد
آرام به لب، نام تو را می گويد