رابطه ها در غربت کتابی است که هر از گاهی باید صفحاتش را خوانده فرض کرد و دیگر سراغشان نرفت. قصه های آنقدر تکرار می شود که توان تعریف کردن هم نمی ماند انگار و حس در ذهن سپردن. ذهنی که بهتر است خاطرات زیباتری را ذخیره کند
در حنجره ام توان فریاد نماند
از آنهمه تکیه گاه جز باد نماند
در زمزمه مبهم خود گم گشتم
جز خاطره از نام تو در یاد نماند
دلتنگ گریه هایی هستم که زنگار از دل پاک کند، هرچند دیرگاهی است که گریستن نیز از یادم رفته انگار
افتاده بر آب، چهره ابر سیاه
از شرم، درون ابر پنهان شده ماه
قلبم چو مه و ابر سیه فام منم
باران سرشک، آردم برق نگاه