Thursday, September 29, 2005

دوباره مي رسد از راه، عطر پاك و غريبش

پيچيدن عطري غريب در هوا و نهيب حسي قريب. نزديكي ماهي بي انتظار شنيدن اذان غروب، دور از آنجا كه بي مايگاني به تباهي اش مي برند. هنوز آنچه در خونم جاري است آرامشي عميقتر از آ رامش يادش به ارمغان دارد
در حركت برگها هوايي جاري است
در دخمه دل نور خدايي جاري است
در بستر خشكيده اين رود هنوز
باريكه آب بي صدايي جاري است

Wednesday, September 21, 2005

باران: هشت

در آن لحظه ...
نگاهم مات و حيران بود بي تو
پريشان خيابان بود بي تو
كنار اشكها بر گونه هايم
ترنم هاي باران بود بي تو

... و ناگاه
تو پرسيدي كه باران است بي تو؟
بگفتم ابر گريان است بي تو
و تو گفتي كه اشك آسمانها
در اينجا هم فراوان است بي تو
...
و اين همه را آيا تو مي داني؟...

Wednesday, September 14, 2005

بي تو تنها بودم

......
دستهايت را، وقتي خوابي مي بوسم
طعم غربت دارد
طعم محبت دارد
طعم تلخ تنهايي شايد؟
آنها را در دستم مي گيرم
و تو بر مي خيزي
اشک من فاصله تا يک باور
نکند چشم تو هم تر باشد
باز هم خيره چشمان سياهت هستم
حرف بزن
...با تو حالا مي فهمم که چقدر
بي تو تنها بودم
خرداد ۷۴

Thursday, September 01, 2005

باران: هفت

جمعه هايي باراني، گريه هايي پنهاني، بغضي زنداني ... و اين همه را آيا ... ؟
بعد از تو تمام جمعه ها باراني است
بعد از تو تمام گريه ها پنهاني است
بغضي كه ز شوق ديدنت پيدا بود
بعد از تو درون حنجره زنداني است